
دارم دلمرده و خسته میشم من زنم احساس میخوام ، عشق میخوام ، محبت میخوام وجودت رو کنارم میخوام اما تو فقط کار ، کار و کار …..
هر چند میدونم اگه بخوام بهش معترض بشم فقط یه جمله رو میگه که توزنی چیزی از کارو تجارت نمیدونی تو قصد داری جلوی کارو پیشرفت منو بگیری، مگه من عقل این جلف بازیارو دارم که بشینم ور دل زنم و همش از این شعارهای عشقی و افسانه ای بدم !
اصلا منو درک نمیکنه چون مرد چون جنسش خشنه و از جنس نرم و شکننده ی من چیزی نمیدونه .*****
صدای تقه زدن به در اتاق اومد و پشت بندش صدای هورام که صدام میزد : صبا … صبا … صبا بیداری ؟
سریع گفتم : هورام یه لحظه صبر کنی میام .
باشه ای گفت و انگار از اتاق فاصله گرفت .
به ساعت نگاه کردم ساعت 12 ظهر بود، از ساعت 7 که متین از خونه بیرون زد ، بعد از کلی غلت خوردن روی تخت دوباره به خواب رفتم .
از تخت پایین اومدم و از توی کمد پیراهن صورتیه آستین بلندی که قدش تا زیر باسنم میرسید با یه شلوار زرشکی پوشیدم ، موهامو شونه کردم و تو آینه به خودم نگاه کردم ، چشمهای آبی رنگم شبیه آبی دریا بود ابروهای پرپشت و پهنی که مشکی بودنشون تضاد قشنگی با پوست سفیدم ایجاد کرده بود بینی ظریف و کوچیکی که به قول متین عمل خدایی بود و لبهام که بدون ژل و تزریق برجسته و قلوه ای بودن و رنگ خاصی داشتن از اون مدل لبهایی که انگار همیشه رژلب زده باشن