صبح، هره با دیدنم رویی تر کرد و بدون اینکه حتی یک کلمه بینمان رد و بدل ود از آ پزخانه بیرون زد. برای خوردن صبحانه کل یخچال را زیر و رو کردم خالی بودن عمدی به نظر میرسید.
با دیدن پوزخند و رفتارهای کجدار و مریض مطمئن دم عمدا همه چیز را یا دور ریخته و یا پنهان کرده.
کمی نان خالی و آب خوردم دلم میخواست هرچه زودتر از خانه بیرون برود تا فرصت کنم وسایلم را جمع کنم اما طبق یک تکرار در گذ ته میدانستم به زودی خواهر به صورت کاملا اتفاقی مهمانمان می ود و بینمان یک آت بس موقت برقرار میکند.
زنگ در که به گو م رسید تلخندی زدم. حدسم
درست بود
خواهر هره زنی زیرک و با سیاست بود. پنج سال از هره کوچکتر بود اما از نظر درایت هزار برابر هره میفهمید.
راره با دیدنم تا توانست زبان ریخت و از خوبی هایم گفت. همانطور که دا ت حرف میزد هره خیلی بی ربط میان کلام پرید
رها داره از اینجا میره
راره جا نخورد و کاملا غیر طبیعی گفت:
وا … آخه کجا میخواد بره؟
هره مختصری از اتفافات گفت و راره در نق حامی پ تم درآمد.
رها خسته ست، هره جان باید درک کنی از صبح تا ب داره کار میکنه بریزین دور کدورت هارو با ه.
رو کرد سمت خواهر
این دختر امانته وهرته حق نداری آواره کنی.
هر دو بازیگران ضعیفی بودند و من حتی از آنها نا ی تر که براحتی قبول کردم به زندگی کثافتم در
کنار هره ادامه دهم در حالیکه قصدم برای رفتن نمی خواست تغییر کند.
فکر میکردم تا نهار بماند اما انگار بخت و اقبال با من بود قصد خرید دا تند و از من خواستند ناهار را آماده کنم.
بلافاصله دست به کار دم و یکی از چمدان های هره را از کمددیواری بیرون ک ید این حق را دا تم از اموالی که پدر خریده بود تصاحب کنم.
هر وسیله ای که لازم دا تم را با بغض داخل چمدان گذا تم و به خودم قول میدادم خیلی زود برای پس گرفتن امانتی پدر و مادرم برگردم.
چادر نماز مادرم را به عنوان آخرین یادگاری در چمدان گذا تم اما همین که قصد خروج کردم دوباره زنگ در را زدند.