
خانمم… پاشو –
بلند شدم، تن ظريفم را به آغوش گرفت و آب را به روي
بدنم گرفت. آغوشش نميدانم چه طور بود كه هميشه
ترس هايم را ميگرفت، آغوشش حرف هايش را به يادم
.مي آورد و احساس مالكيتي كه در پس حرف هايش بود
انگار آغوشش جرأت اشك ريختن داد كه ترس ها را
كنار زدم و اشك هايم را با قطرات آبي كه از روي سرم
.به صورتم ميچكيد مخلوط كردم
گريه آخه؟ –
دوش متحرك را كنار گذاشت و دست به زير پلك هايم
!كشيد، چشمانم را بوسيد… دوباره و چند باره
…گريه نداره كه… الان شدي خانم من –
مگه فقط اينجوري ميشه كه زن و شوهر شد! دلم درد –
!ميكنه
خنده اي كرد و سرم را به آغوش گرفت. نفسش تند شده
.بود و سرم به روي سينه اش بالا و پايين ميرفتمگه چي از اين قشنگ تره؟ –
ميترسيدم بگويم كه قشنگ نبود، ميترسيدم كه اغراق كنم
و دردناك ترين لحظه را به زبان برانم و باربد را از
.خود دور كنم
حوله آبي بلندي به تنم كرد و خودش با حوله دستي
كوچكي مشغول شد. حوله را به دور خود پيچيدم تا شايد
.لرز بعد از حمام از بين برود ولي نميرفت كه نميرفت
زن و شوهرا اين چيزاشونو فقط بين خودشون نگه –
ميدارن، هيچكس نميفهمه بخاطر همينم هست كه تو
!نميدونستي
سرم را بالا و پايين بردم و باورش كردم، آنقدر ساده و
نادان بودم كه هر چه باربد برايم ميگفت راست ترين
…خرف دنيا بود و باربد مردترين مردان
.خونريزي ام بند آمده بود ولي درد شكمم پاياني نداشت
بدون آنكه لباس تنم كند به روي تخت خوابم هلم داد و
كمربند حوله را باز كرد. محبت را بلد بود، ميدانست
.چگونه پيش رود كه دل برود و خوبي اش را تمنا كند
.دست روي شكمم گذاشت و داره وار ماساژ داد
كنارم عمود بر حالت اصلي تخت خوابيد، صورتمان
روبروي هم بود و دستش به روي شكمم اينطرف وآنطرف كشيده ميشد. چشمانمان صحبت ميكرد و دلمان
…از كنار هم بودن خوشحالي