خلاصه کتاب:
آقای درخشان با احترام پیشنهاد داد که آذین و توحید فرصتی برای گفتوگو داشته باشند. آذین با شوق لبخند زد، اما نگاه مادرش، فیروزه، او را به سکوت واداشت. در همان لحظه، صدای آیفون بلند شد و توحید فرصت حرف زدن پیدا نکرد. آقای درخشان گفت: «تصمیم با شماست جناب شهردار.»
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پارسی بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.