خلاصه کتاب:
گوهری بیاب، که روشنی چشمهایت شود؛ شاید شیرینیاش مرهمی باشد بر بارانهای بیقرار دلت. از هوسها بگریز، که دام خیانت هیچگاه به خرد نمیانجامد. جوشان شدهای، آواز بلبل سر دادهای، اما طعم داغ لعلِ هوسها حرمتها را در هم میشکند.
بازگرد و توبه کن؛ دری برایت گشودهام. هنوز هم مائدههای آسمانی در پی تو هستند. بر شرافتت رحم کن، که تو نیز داغدارِ کاروانی گرانقدر هستی. اگر مهارت به خرج دهی، کسی تو را بازنده نمیخواند؛ اگر خشم بگیری، کسی تو را مهربان نمیبیند.
این مسیر، چون سندی است با سرنوشتی پیچیده؛ اما تو صاحب دل باش، بگذار بگویند ستمگران چه کردند. غروب نزدیک است، و اشتیاق شب، گذشتهای دارد که گفتنش دشوار است. زمین، تاریخش را در دل گنجینهای از رازهای شگفت خلقت پنهان کرده.
ناگاه دلت میلرزد، گویی سنگینی تقدیر، قلبت را به جریان میاندازد. عشق، اگر آزادش کند، آبادش خواهد کرد؛ تا این رنج تاریخی تنها نماند. وفاداریات به خویش، در برابر فراموشی، چه ستایشی سزاوار توست.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پارسی بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.