خلاصه کتاب:
گوهری بیاب، که روشنی چشمهایت شود؛ شاید شیرینیاش مرهمی باشد بر بارانهای بیقرار دلت. از هوسها بگریز، که دام خیانت هیچگاه به خرد نمیانجامد. جوشان شدهای، آواز بلبل سر دادهای، اما طعم داغ لعلِ هوسها حرمتها را در هم میشکند.
بازگرد و توبه کن؛ دری برایت گشودهام. هنوز هم مائدههای آسمانی در پی تو هستند. بر شرافتت رحم کن، که تو نیز داغدارِ کاروانی گرانقدر هستی. اگر مهارت به خرج دهی، کسی تو را بازنده نمیخواند؛ اگر خشم بگیری، کسی تو را مهربان نمیبیند.
این مسیر، چون سندی است با سرنوشتی پیچیده؛ اما تو صاحب دل باش، بگذار بگویند ستمگران چه کردند. غروب نزدیک است، و اشتیاق شب، گذشتهای دارد که گفتنش دشوار است. زمین، تاریخش را در دل گنجینهای از رازهای شگفت خلقت پنهان کرده.
ناگاه دلت میلرزد، گویی سنگینی تقدیر، قلبت را به جریان میاندازد. عشق، اگر آزادش کند، آبادش خواهد کرد؛ تا این رنج تاریخی تنها نماند. وفاداریات به خویش، در برابر فراموشی، چه ستایشی سزاوار توست.
خلاصه کتاب:
هیوا، که زندگیاش را با غرور و بیتوجهی به احساسات دیگران پیش میبرد، ناگهان با ورود زنی افغان و دخترش به خانهشان، با واقعیتهایی روبهرو میشود که باورهایش را زیر سؤال میبرد. این مواجهه، او را به بازنگری در انتخابهایش وادار میکند و مسیر زندگیاش را به شکلی عمیق تغییر میدهد.
خلاصه کتاب:
تنهاییام را باد با خود برد در خانهای که بیصدا شد آمدند با نقاب لبخند و من را دیوانه خواندند اما هنوز شعلهای در دل دارم که خاموش نخواهد شد
خلاصه کتاب:
رویا توی خونهای بزرگ شده بود که همیشه دعوا بود. برای همین، وقتی یه نفر بهش توجه کرد، دلش رو داد به اون رابطه. اولش همهچی خوب بود، ولی بعدش همهچی بهم ریخت. چند سال گذشت، رویا داشت دوباره به عشق فکر میکرد که یههو گذشته برگشت و همهچی رو بهم زد.
خلاصه کتاب:
نفیسا، دختری از خانوادهای اصیل، در کودکی توسط پدر و مادرش رها میشود و تنها کسی که در کنار او میماند، عموی مهربانش است. حالا که بزرگ شده، پدربزرگش تصمیم دارد او را به عقد پسرعمویش آرتا درآورد تا نسل خانواده ادامه پیدا کند. اما نفیسا، میان خواستههای سنتی و آرزوهای شخصیاش، باید تصمیمی سرنوشتساز بگیرد.
خلاصه کتاب:
شیدا، با قلبی خسته از فشارهای کاری، تصمیم میگیرد از محیط پرتنش بیمارستان فاصله بگیرد و بهعنوان پرستار خصوصی مشغول شود. او مسئول مراقبت از پسری میشود که در کماست. با بههوش آمدن او، رابطهای انسانی و پر از احترام میانشان شکل میگیرد که به مرور، رنگ عشق به خود میگیرد.
خلاصه کتاب:
سالها پیش، صابر و سحر دلسپردهی هم بودند، اما هیچگاه حرفی از عشقشان نزدند. حالا، در یک موقعیت غیرمنتظره، دوباره روبهروی هم قرار میگیرند، صابر بهعنوان وکیل، و سحر بهعنوان موکل. در دل پروندهای پیچیده، خاطرات گذشته و احساسات فراموششده، دوباره سر برمیآورند.
کلیه حقوق این وبسایت متعلق به " پارسی بوک " بوده و هر گونه کپی برداری ممنوع میباشد!
طبق ماده 12 فصل سوم قانون جرائم رایانه ای کپی برداری از قالب و محتوا پیگرد قانونی خواهد داشت.