
حرفا یکی به سیگارم زدم و بهش گفتم خودت از حرفایی که میزنی خندت نمیگیره؟ + بس کن هیرمند، خیر سرم برادر بزرگترتم.. پدر اصلا حالش خوب نیست، آلزایمرش انقدر شدید شده که دیگه خودشم یادش نمیاد.
مدام فکر میکنه بچه س و باید بره مدرسه هیچکدوم از مارو نمیشناسه و با دیدنمون فحشمون میده فقط وقتی اسم تورو میشنوه یکم آروم میشه تازه توام درست نمیشناسه، فکر میکنه با باشی و قراره بیای دنبالش دکترش میگه روزای آخرشه فرخ و فریبا دارن بر میگردن ،ایران من و فروغم که داریم با این بدبختی سر و کله میزنیم.
